داستان کودک و نوجوان | شب قدر بابابزرگ و پیمان
  • کد مطالب: ۱۵۲۴۹۵
  • /
  • ۲۰ فروردين‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۵:۰۰

داستان کودک و نوجوان | شب قدر بابابزرگ و پیمان

بابابزرگ پیمان و پریا به خانه‌ی آن‌ها آمده بود. مادر برای افطار آش رشته پخته بود. پیمان گفت: «می‌شه امشب روی پشت بوم افطار کنیم؟»

مریم درانی - بابابزرگ پیمان و پریا به خانه‌ی آن‌ها آمده بود. مادر برای افطار آش رشته پخته بود. پیمان گفت: «می‌شه امشب روی پشت بوم افطار کنیم؟»

پدربزرگ گفت: «اگر مامانت اذیت نشه باباجان.» مامان گفت: «هرجور شما راحت باشین آقاجان.» و با لبخند بابابزرگ، پیمان و پریا هورا کشیدند.

**

عصر که شد، بابا پشت‌بام را آب‌جارو کرد و زیرانداز بزرگی انداخت.
پیمان و پریا دو بالش آوردند تا بابابزرگ راحت تکیه دهد.

وقتی صدای «ربنا» از مسجد محله به گوش رسید، پیمان و پریا سفره‌ی افطار را پهن کردند و خرما، شله‌زرد، کاسه‌ی آش و بشقاب و قاشق را آوردند.

بابابزرگ شروع به دعا کرد. او خدا را برای نعمت‌هایی که به آن‌ها داده بود شکر کرد. بعد در دعایش گفت: «خدایا، امشب که شب قدر است، دست ما را پر کن!»

پریا پرسید: «دست پر یعنی چی مامان؟» مامان گفت: «یعنی ما از خدا می‌خواهیم به ما نعمت‌های زیادی بدهد.»

پیمان به فکر فرو رفت. بابا از پیمان پرسید: «به چی فکر می‌کنی پسرم؟» پیمان گفت: «به شب قدر.» بابابزرگ گفت: «افطار کنین تا براتون بگم باباجان.» و همه با گفتن «بسم ا... الرحمن الرحیم»، و دعای افطار شروع به خوردن افطاری کردند.

**

یک ساعت بعد، پیمان و بابابزرگ در حال تماشای ستاره‌ها بودند. پیمان گفت: «بابابزرگ، می‌خواستین از شب قدر بگین!»
بابابزرگ گفت: «آفرین به تو پسر باهوش‌وحواس. تو می‌دونی منظور از قدر چیه باباجان؟»

پیمان گفت: «فکر کنم قدر یعنی ارزش. مثلا یک بار مامانم به من گفت: قدر معلمت رو بدون که خیلی برای شما زحمت می‌کشه. منظورش این بود که وجود معلمم خیلی ارزشمنده.»

بابابزرگ گفت: «بارک‌ا... پیمان‌جان! شب قدر هم ما باید به ارزش خودمون فکر کنیم. ما انسان هستیم و باید ببینیم چه‌قدر ارزشمندیم. به نظرت، خود تو چه‌قدر ارزشمندی؟ و اینکه چقدر می‌توانی در نزد خدا ارزشمندتر شوی»

پیمان فکر کرد. دید که خدا نعمت‌های زیادی به او داده است. با صدای بلند گفت: «خیلی بابابزرگ! من خیلی ارزشمندم‌. خدا نعمت‌های زیادی به من داده و می‌توانم با کارهای خوب ارزشمندتر هم بشوم.»

بابابزرگ گفت: «آفرین! پس حالا که شما قدر خودت رو می‌دونی، به نظرت باید چه کارهایی انجام بدی؟» پیمان کمی فکر کرد و گفت: «کارهای ارزشمند!» و پیمان و بابابزرگ با هم خندیدند.

**

آن شب بابابزرگ تا صبح دعا کرد.
پیمان هم دفترچه‌اش را برداشته بود و کارهای ارزشمندی را که می‌خواست در سال جدید انجام بدهد می‌نوشت.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.